یــادگــار

هــر چنــد جوانیــد .... سیمــرغ جـهانیــد

یــادگــار

هــر چنــد جوانیــد .... سیمــرغ جـهانیــد

خاطرات

با درود

دوستان پیشنهاداتی ارایه نمودند که عبارتند از

1- گذاشتن پستی با موضوع خاطره نویسی.البته بهتر است که دوستان مطالب خود را حالا هرچه که باشد چه خاطرات مرتبط با کلاس من چه خاطرات دیگر دانشگاهی برای خانم امیری بفرستند و ایشان زحمت بروز کردن آنها را در سایت با نام نویسنده بکشند.چون نوشتن مطلب طولانی در بخش نظرات و اصلاح کردن آن بسیار برای نویسندگان کار سختی خواهد بود.

2- گذاشتن یک چت روم در سایت و هماهنگ کردن زمانی برای چت گروهی و دور هم بودن و از حال هم خبر داشتن.که این هم شاید کمی سخت باشد اما تجربه کردن آن خالی از لطف نیست

3-همکاری در نوشتن پستها در وبلاگ.این پیشنهاد هم مورد پسند بنده است اما به شرط آنکه نویسندگان عضو وبلاگ باشند و فرمت نوشتن آنها به گونه ای باشد که با شروع ترم دوستانی که به وبلاگ برای پیگیری مطالب درسی سر می زنند سر در گم نشوند.

نظرات 2 + ارسال نظر
صادق خان سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:59 ق.ظ

سلام... این خاطره مربوط میشه به ترم اول من... یادش بخیر من و یکی از دوستان توی آلاچیق دانشگاه نشسته بودیم اون دوستم گفت صادق من دیشب توی یکی ازجشن تولد بستگانم بودم ولی کیک نخوردم و الان بدجوری هوس کیک کردم، منم بهش گفتم که میخوای کیک بخوری اون هم استقبال کرد، منم گفتم بذار یک برنامه جشن تولد درست کنیم اونم گفت که چجوری؟ گفتم که اون با من... منم بایکی از دوستانم که همکلاسیم بود زنگیدم گفتم فلانی کجایی؟ گفت که دارم میام دانشگاه؟ گفتم فلانی راسته که امروز جشن تولدته اونم گفت که نه! گفتم بنده خدا بچه های کلاس فکر کردن که امروز جشن تولدته برات کادو هم خریدن، الان چکار کنیم؟ اون بنده خدا هم هاج وواج موند. گفتم که باید بهشون ضدحال نزنیم و یک جشن کوچکی بگیریم ولی بیرون از دانشگاه. اونم استقبال کرد گفت که من نزدیکای دانشگام رسیدم برنامه میچینیم... منم سریع گوشی را قطع کردم و رفتم سر کلاس که استادمون نیامده بود و جمع کمی از بچه ها سرکلاس بودن.. گفتم که بچه ها میدونید امروز تولده فلانیه و برای ما یک جشن گرفته اگه اومد یک تبریکی بهش بگیدوبعدازکلاس هم میریم بیرون جشن میگیریم که همکلاسیاهم قبول کردن، آقااین بنده خداهم رسیددانشگاه وبچه هاهم براش تبریک گفتن وبعدهم من هم رفتم ماشین راازپارکینگ خارج کردم ومن و فلانی رفتیم سفارش کیک ونوشیدنی دادیم وبعدازکلاس همراه دوستان به کافی شاپی که همون جاقرارگذاشته بودیم رفتیم و جشن باشکوهی درست کردیم، من و همون دوستم که هوس کیک کرده بوداینقدرخندیدم که همگی شک کردن، ومن بهش گفتم که تامیتونی کیک بخور، خلاصه جشن هم تموم شدواون فلانی اندازه30هزارتومان کادوگیرش اومدولی طفلکی اندازه50هزارتومان خرج کرده بود.ولی آخرش از خنده ما... همه شک کردن و دو دستی ما راگرفتن و مجبورشدیم که همه ماجرارابرایشان تعریف کنیم، روزتون بدنبینه هرچی کیک باقیمانده بودروی سروصورتمون خالی کردن... ولی در عوضش کلی خندیدم..

باران پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ق.ظ

سلام استاد خوبم.خوبید؟استاد هنوز هیچی نشده دلم براتون تنگ شده.میشه گاهی به دیدنتون بیایم.الان به خودم میگم ای کاش از اون دوران بهتر استفاده میکردم.یادش بخیر.دوستتون داریم.وبیادتون هستیم.

سلامت باشید
انشالله هر جا که هستید موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد