یــادگــار

هــر چنــد جوانیــد .... سیمــرغ جـهانیــد

یــادگــار

هــر چنــد جوانیــد .... سیمــرغ جـهانیــد

خاطره‌ای از شرقی

یه خاطره کوتاه اما به نظرخودم بامزه
اول دبستان که بودم وقتی کلاس بندی شدیم رفتم سرکلاس یه کمی که گذشت تشنم شد از معلم اجازه گرفتم برم آبخوری بلند شدم رفتم تو حیاط مدرسه بعدکه از آبخوری برگشتم به فکرم زد یه نگاهی به حیاط بندازم همینطور که میرفتم چشمم افتاد به زنگ مدرسه که اونموقع تو حیاط مدرسه بود من که روز اولم بود و اطلاعی نداشتم از این چیزا صداشو در آوردم یکدفعه دیدم همه بچه ها ریختن تو حیاط
چند دقیقه بعدشم ناظممون اومد به حسابم رسید البته نه حساب فیزیکی و فرداش با مامانم رفتم مدرسه 
جدی بودا فکر نکنید داستان گفتم

خاطره ای از صادق خان

 (با یکمی بیشتر از کمی ویرایش)

سلام... 

این خاطره مربوط میشه به ترم اول من... یادش بخیر من و یکی از دوستان توی آلاچیق دانشگاه نشسته بودیم .اون دوستم گفت صادق من دیشب توی جشن تولد یکی از بستگانم بودم ولی نتونستم کیک بخورم و الان بدجوری هوس کیک کردم!. 

من هم بهش گفتم : میخوای کیک بخوری ؟ 

اون هم استقبال کرد... 

گفتم بذار یک برنامه جشن تولد درست کنیم ! 

گفت که چجوری؟ 

گفتم که اون با من... 

بلافاصله موبایل رو برداشتم و به یکی از دوستانم که همکلاسیم بود زنگیدم! 

-فلانی کجایی؟ 

-دارم میام دانشگاه؟ 

گفتم فلانی راسته که امروز جشن تولدته ؟ 

اونم گفت که نه! 

- بنده خدا بچه های کلاس فکر کردن که امروز جشن تولدته برات کادو هم خریدن، الان چکار کنیم؟ 

 اون بنده خدا هم هاج وواج موند. 

گفتم که نباید بهشون ضدحال بزنی و بیا یک جشن کوچکی براشون بیرون از دانشگاه بگیریم. 

اونم بنده خدا هم استقبال کرد. 

گفت که من نزدیکای دانشگام رسیدم بهت زنگ می زنم تا برنامه بچینیم... 

منم سریع گوشی را قطع کردم و رفتم سر کلاس ٬ هنوز استادمون نیامده بود و جمع کمی از بچه ها سرکلاس بودن...  

گفتم که بچه ها میدونید امروز تولده فلانیه و برای ما یک جشن گرفته اگه اومد یک تبریکی بهش بگید و بعد از کلاس هم میریم بیرون می خواد برای ما مهمونی جمع و جوری بگیره. 

همکلاسیا هم خیلی راحت قبول کردن. 

آقا این بنده خداهم رسیددانشگاه و بچه ها هم بهش تبریک گفتن و بعد هم من رفتم ماشین رو از پارکینگ آوردم بیرون و من و اون متولد اجباری رفتیم سفارش کیک و نوشیدنی دادیم. 

بعدازکلاس همراه دوستان به کافی شاپی که همون جاقرارگذاشته بودیم رفتیم و جشن باشکوهی برقرار کردیم! من و همون دوستم که هوس کیک کرده بود اینقدر خندیدم که همگی شک کردن، و من بهش گفتم که تا میتونی کیک بخور، خلاصه جشن هم تموم شد و اون فلانی اندازه 30 هزارتومان کادو گیرش اومد ولی طفلکی 50 هزارتومان خرج رو دستش گذاشته شد.ولی آخرش از خنده ی ما... همه شصتشون خبردار شد و به ما حمله ور شدن و دو دستی ما راگرفتن . من و اون رفیق کیک خورده هم مجبور شدیم که همه ماجرا را برایشان تعریف کنیم، چشمتون روز بد نبینه هرچی کیک باقیمانده بود روی سروصورتمون خالی کردن... ولی در عوضش کلی خندیدم...