یــادگــار

هــر چنــد جوانیــد .... سیمــرغ جـهانیــد

یــادگــار

هــر چنــد جوانیــد .... سیمــرغ جـهانیــد

خاطره ای از صادق خان

 (با یکمی بیشتر از کمی ویرایش)

سلام... 

این خاطره مربوط میشه به ترم اول من... یادش بخیر من و یکی از دوستان توی آلاچیق دانشگاه نشسته بودیم .اون دوستم گفت صادق من دیشب توی جشن تولد یکی از بستگانم بودم ولی نتونستم کیک بخورم و الان بدجوری هوس کیک کردم!. 

من هم بهش گفتم : میخوای کیک بخوری ؟ 

اون هم استقبال کرد... 

گفتم بذار یک برنامه جشن تولد درست کنیم ! 

گفت که چجوری؟ 

گفتم که اون با من... 

بلافاصله موبایل رو برداشتم و به یکی از دوستانم که همکلاسیم بود زنگیدم! 

-فلانی کجایی؟ 

-دارم میام دانشگاه؟ 

گفتم فلانی راسته که امروز جشن تولدته ؟ 

اونم گفت که نه! 

- بنده خدا بچه های کلاس فکر کردن که امروز جشن تولدته برات کادو هم خریدن، الان چکار کنیم؟ 

 اون بنده خدا هم هاج وواج موند. 

گفتم که نباید بهشون ضدحال بزنی و بیا یک جشن کوچکی براشون بیرون از دانشگاه بگیریم. 

اونم بنده خدا هم استقبال کرد. 

گفت که من نزدیکای دانشگام رسیدم بهت زنگ می زنم تا برنامه بچینیم... 

منم سریع گوشی را قطع کردم و رفتم سر کلاس ٬ هنوز استادمون نیامده بود و جمع کمی از بچه ها سرکلاس بودن...  

گفتم که بچه ها میدونید امروز تولده فلانیه و برای ما یک جشن گرفته اگه اومد یک تبریکی بهش بگید و بعد از کلاس هم میریم بیرون می خواد برای ما مهمونی جمع و جوری بگیره. 

همکلاسیا هم خیلی راحت قبول کردن. 

آقا این بنده خداهم رسیددانشگاه و بچه ها هم بهش تبریک گفتن و بعد هم من رفتم ماشین رو از پارکینگ آوردم بیرون و من و اون متولد اجباری رفتیم سفارش کیک و نوشیدنی دادیم. 

بعدازکلاس همراه دوستان به کافی شاپی که همون جاقرارگذاشته بودیم رفتیم و جشن باشکوهی برقرار کردیم! من و همون دوستم که هوس کیک کرده بود اینقدر خندیدم که همگی شک کردن، و من بهش گفتم که تا میتونی کیک بخور، خلاصه جشن هم تموم شد و اون فلانی اندازه 30 هزارتومان کادو گیرش اومد ولی طفلکی 50 هزارتومان خرج رو دستش گذاشته شد.ولی آخرش از خنده ی ما... همه شصتشون خبردار شد و به ما حمله ور شدن و دو دستی ما راگرفتن . من و اون رفیق کیک خورده هم مجبور شدیم که همه ماجرا را برایشان تعریف کنیم، چشمتون روز بد نبینه هرچی کیک باقیمانده بود روی سروصورتمون خالی کردن... ولی در عوضش کلی خندیدم...

نظرات 6 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ق.ظ

سلام صادق خان بامزه بود.میشه بپرسم شما چندسالتونه؟

صادق خان جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ق.ظ

من 23 سالمه

من فکر می کردم کوچیکتری!

ماندانا فروتن جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:20 ب.ظ http://www.goftemanedaneshjoee.blogfa.com

خاطره جالبی بود
واقعا خوش به حالتون که از این خاطرات با مزه دارید ما که هنوز نرسیدیم سر کلاس باید به قول معروف سر خرو کج کنیم برگردیم سر کار دیگه وقتی برا خاطره ساختن پیش نمیاد
انشاا... که همیشه شاد باشید

بهوووووووووووونه گیرررررررررررررر

گمشده یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ب.ظ

خودمونیم صادق خان .....
ولش کن الان استاد عزیز منو محروم میکنه ولی منم اونجا بودم
یکم فکر کن ...
گویند خالی بند همیشه خالی بنده

صادق خان چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ب.ظ

چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است... گمشده تو از خودتت چی توقع داری زمانی که اصلا خودت خودتو پیدا نکردی...، در ضمن خالی بند خودتی که اگه نیستی خودتو معرفی کن که بشناسیم ببینم اصلا حقیقت داره یا نه.. ، استادمون که فکر کنم شما را شناخته آخه میگه ایشون پروانه ماشینه

من گفتم!!!موافقم با اینکه باید خودشون رو معرفی کنند و اینجور رفتار کردن و مخفی کاری صورت خوشی ندارد اما اصراری هم ندارم...اگر به کسی مانند گذشته توهینی نکنند و حد و حدود خود را بدانند و کامنتهای خارج از شان نگذارند،برای من وسایر دوستان فکر نکنم فرقی داشته باشد

سحر دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:42 ب.ظ


ایول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد